-صبح که آسمان ششم بودم آن پری خوشکله را دیدم.
-باز رفته بودی چشمچرانی؟ خب چه شد؟
-چشمک زد.
-صبح که آسمان ششم بودم آن پری خوشکله را دیدم.
-باز رفته بودی چشمچرانی؟ خب چه شد؟
-چشمک زد.
-این شطرنج را چرا دوباره به هم زدی تو؟ نگفتی شاید پیرمرد بخواهد ادامه بازیش را بکند؟
-یاد حوا که میافتد دیگر بازی نمیکند که، میرود لب عرش مینشید و به فکر فرو میرود. بعدش هم یادش میرود که داشته بازی میکرده
-پیرمرد یادش میرود، من که یادم میماند. بعد از ۱۰۰۰ سال داشتم میبردمش که خراب کردی همه چیز را. حالا باید دوباره ۱۰۰۰ سال صبر کنم.
-هوی، هوی، آن سوتت را بگذار کنار یک دقیقه، بیا ببین پیرمرد چطور از لب پرتگاه به پایین خیره شده.
-اسمش سوت نیست، صور است. صور.