نغمه

مانتوی قشنگ کرم رنگش را پوشیده، کیف بندی مشکیش را هم روی کولش انداخته. در خانه را می‌بندد و می‌آید که سوار ماشین شود. سوار که می‌شود یک لیوان قهوه‌ی داغ به دستم می‌دهد که با لبخند تشکر می‌کنم. طبق معمول کارهایی که باید انجام دهیم را مرور می‌کند، می‌گوید مهم‌تر از همه این است که زنگ به سبحان بزنیم. به مسجد وکیل که می‌رسیم جای پارک پیدا نمی‌شود. می‌گویم چه خوب است که پیاده روی را دوست داری؛ در این مواقع شلوغی می‌توانیم ماشین را آن سر دنیا پارک کنیم و پیاده برگردیم به آن‌جا که باید. بلند بلند می‌خندد. توی مسجد با دقت در و دیوارهای قدیمی را نگاه می‌کند. بعد فکر می‌کند اصلاً آدم همیشه باید پیاده اینطرف و آنطرف برود. از مسجد که بیرون می‌آییم مبهوت پرندگانی می‌شود که دور محوطه در گردشند. بعد باز هم خیالش با پرندگان پر می‌کشد به کوه‌ها و دشت و دمن. من هم توی خیالم یکی می‌بوسمش.