از شعرهای فروغ خوشش میآید ولی غزل زیاد نمیخواند. وقتی دانشگاه میرود بیشتر فکرش مشغول اتفاقهاییست که بیرون از کلاس میگذرند. اگر استرس داشته باشد مشغول جویدن ناخنهایش میشود. از اینکه دور و برش شلوغ باشد خوشش نمیآید، با این حال اتاقش همتای بازار شام است. همیشهی خدا غر میزند که چرا ماشین را دور پارک کردی با اینکه برای رسیدن عجلهای ندارد. کسی ندیده غمناک باشد، حتی اوقاتی که دلش گرفته. پرتلاش است و پشتکار دارد، قشنگ همانطور که باید. کاش بیشتر بود، از بس که انگار ده سال رفیق صمیمیست.