بگذارید بگویم

این چهارمین داستان از مجموعه داستانک‌هاییست که قرار است گاهاً از نیویورکر ترجمه کنم. نسخهٔ برگردان نشده را از اینجا بخوانید.

… بگذارید بگوییم مسئول باشگاه کتاب‌خوانی کودکان با گروهی از کودکان دوست داشتنی، کوچک و باهوش ۷ ساله در حال بحث در مورد کتاب «تمام تابستان در یک روز» ری بردبری است. همگی در حال صحبت راجع به جرم و مجازات هستند. معلم می‌گوید: «فقط تصور کنید که درست مقابل چشمانتان، دو بچه در حال کتک زدن یک بچه‌ی دیگر هستند که نمیشناسیدش. چکار می‌کنید؟» بچه‌ها جواب می‌دهند: «جلویشان را می‌گیریم! یک بزرگتر را خبر می‌کنیم! می‌دویم که کمک بیاوریم!» معلم می‌گوید: «خوبه! حالا یکی از هم‌کلاسی‌هاتون، یکی که اصلاً ازش خوشتون نمیاد رو در نظر بگیرین. فکر کنین دارین میرین خونه و میبینین دو تا بچه دارن هم‌کلاسی بدجنستون رو میزنن. چیکار میکنین؟» لحظه‌ای سکوت. قلب معلم شروع به تند تند زدن می‌کند. یکی از بچه‌ها با ترس و لرز می‌گوید: «خب، ام، با این حال بازم نباید چیزی …». یکی دیگر از بچه‌ها با اعتماد به نفس بالا بلند می‌شود و می‌گوید دختری که راجع بهش صحبت می‌کنیم احتمالاً حقش بوده که کتک بخورد. و فقط یک دختربچه که دست به سینه نشسته، آرام و محکم می‌گوید: «البته که باید دخالت کنیم و اون دوتا بچه رو فراری بدیم.» و قبل از اینکه معلم با شادی از جا بپرد و بتواند دهانش را باز کند دخترک ادامه می‌دهد: « و بعدش خودت کار دختره رو تموم کنی!» معلم تا نفسش جا می‌آید سوال می‌پرسد: «کاتیا، ولی تو از اولشم نمی‌خواستی دختره رو بزنی، درسته؟ پس چرا الان می‌خوای بزنیش؟» کاتیا می‌گوید: «خب اون دختره قویه. ولی بعد از اینهمه کتک خوردن باید خسته شده باشه!»

… بگذارید بگوییم آقای ایکس، مهندس و پدر فوق‌العاده‌ی اسرائیلی تبار، تصمیم می‌گیرد برای بچه‌ی قندعسل دوساله‌اش به مناسبت عید حنوکا دونات خانگی درست کند. نه آن دونات‌های گنده و شلی که در فروشگاه‌ها می‌فروشند و وسطشان را با آشغال پر کرده‌اند. بلکه دونات‌های خوشگل و کوچولو که وسطشان با مربای خانگی پر شده و رویشان هم با پودر شکر تزئین شده. برای درست کردنشان دوازده ساعت طاقت‌فرسا در آشپزخانه مشغول است. قندعسلش نگاهی به دونات‌های توی بشقاب می‌اندازد و بدون اینکه حتی به آن‌ها دست بزند می‌گوید: «دوسشون ندارم»، بعد هم پی کارش می‌رود. آقای ایکس در ذهنش یک سری حرف‌های کت و کلفت بار تمام دخترها می‌کند، دوتا بشقاب از دونات‌های کوچولو و خوشگل را به تنهایی می‌خورد و پس از چند ساعت مالیخولیای جسمی و ذهنی بالاخره از پا درمی‌آید. روز بعد که به مهدکودک می‌رود تا قندعسلش را بعد از جشن حنوکا به خانه برگرداند. قندعسلش را روی زمین کنار بچه‌ای دیگر می‌بیند در حالی که آن بچه پودر شکرهای روی دونات‌های فروشگاهی را لیس می‌زند و آن‌ها را به دست قندعسل آقای ایکس می‌دهد که با کمال میل و اشتیاق آن‌ها را می‌خورد. ایکس سعی می‌کند خودش را قانع کند که مشکل از پودرشکرها بوده ولی روح زخم‌خورده‌اش طلب عدالت می‌کند. بعد از ظهر آن روز از مادرش می‌پرسد: «چرا این بلا باید سر من بیاد مامان؟» مادرش جواب می‌دهد: «به خاطر دلمه‌هاس». معلوم می‌شود آقای ایکس در دوران طفولیت از خوردن دلمه‌های خانگی که مادرش تمام شب با عشق مشغول پختنشان بوده سر باز زده. ولی در خانه‌ی مردم از خوردن دلمه‌های فروشگاهی بسیار خوشنود بوده.

… بگذارید بگوییم یک پسربچه که زیر بغل مادرش را وسط ایستگاه متروی ریژکایا گرفته، توی گوش مادرش زمزمه می‌کند: «مامان، من دیگه نمی‌خوام اون طوری باشم که تو سعی داری بزرگم کنی. من میخوام وسط مترو جیییییییییغ بکشمممممممممم!».

… بگذارید بگوییم در خانه‌ی آقا یا خانم اف که شاعری سرشناس است یک پرستار سالخورده زندگی می‌کند. پرستار در ایام خوش و ناخوش، قحطی، ترور، اشغال آلمان، رکود و پرسترویکا در کنار خانواده بوده. پدربزرگ شاعر، پدر، عموها و عمه‌ها، خود شاعر، خواهرانش، بچه‌ها، نوه‌های شاعر را بزرگ کرده و حتی همین الآن گاهی اوقات بر سر نتیجه‌های شاعر فریادی از سر مهربانی بر سر نتیجه‌های شاعر می‌کشد. این زن عارف همیشه به زندگی دیگران علاقه داشت و مایل به گوش دادن انواع داستان‌ها بود: درباره‌ی قحطی، ترور، اشغال آلمان، برون‌رانی، رکود و پرسترویکا و غیره. اما در پایان هر داستان فقط یک سوال داشت: «خب آخرش قسر در رفتن؟». این مسئله مهمانان آقا یا خانم اف. را به شدت تحت تاثیر قرار می‌داد. آقا یا خانم کی. هنرمند گفت: «این داستان مردم روسیه در یک خط است!» آقا یا خانم ز. رقصنده گفت: «چرا فقط مردم روسیه؟ این تمام داستان مردمان یهود در یک خط است!» آقا یا خانم کی. پاسخ داد: «اوه، بس کنید! تمام داستان مردم یهود در یک سوال نهفته است. آیا هیچکس قسر در رفت؟». پرستار، که از قحطی، ترور، اشغال آلمان، برون‌رانی، رکود و پرسترویکا جان سالم به در برده بود گوشه‌ای نشست و هیچ نگفت.

… بگذارید بگوییم آقا یا خانم جی. ، یک نویسنده‌ی مضطرب، در فواصل معین قانع می‌شود که عزیزان خود را از طرق وحشتناکی رنجانده و در نتیجه از او متنفر شده‌اند. پس گاه و بی‌گاه با عزیزانش تمام می‌گوید تا چیزهایی از این قبیل به آن‌ها بگوید: «لطفاً به خاطر اینکه دیروز یادم رفت خودکارم را به تو پس بدهم از من متنفر نباش.» یا «لطفا به خاطر اینکه سه روز پیش آخرین سیب را خوردم از من متنفر نباش» و به همین ترتیب ادامه دارد. پس از مدت کوتاهی دوستان جی. روزی چند تماس شبیه به این دریافت می‌کنند. یکی پس از دیگری، تا وقتی که نامه‌ای از عزیزان جی. به دستش می‌رسد: «جی. عزیز، نگران نباش، ما نیاز به دلیل نداریم برای اینکه از تو متنفر باشیم.» شانزده امضا و دو امضای ناشناس.

… بگذارید بگوییم آقای سی. مترجم یک راه حل فوق‌العاده پیدا کرده تا مشکلات بچه‌هایش را حل کند. یا حتی ترجیحاُ آن‌ها را مجبور کند که خودشان مشکلشان را حل کنند. هرزمان که شروع به ناله کردن می‌کردند تا مشکلاتشان را به او قالب کنند، آقای سی. می‌گفت: «چرا من، یک انسان بالغ، باید لگوهای شما را از کف اتاق جمع کنم؟ چرا من، یک انسان بالغ، باید تقلا کنم تا هسته‌های آلوی شما را از زیر وان حمام در بیاورم؟ چرا من، یک انسان بالغ، باید فیلم Up را برای بار چهارم تماشا کنم؟» (در واقع این یک مشکل جداگانه بود چرا که مترجم سی. به شدت از فیلم Up که درمورد مرگ و تنهایی بود میترسید. – اما چرا او، یک انسان بالغ، می‌بایست این‌ها را برای چند فسقلی توضیح می‌داد؟) پس در چندماهی که این استراتژی را پی گرفته بود، فرزندانش نه تنها دست از آزار و اذیتش کشیدند، که در واقع به افرادی مستقل تبدیل شدند (البتّه فقط به نظر خودش). لگوهای خود را بدون کمک گرفتن از کسی داخل گونی برنج می‌ریختند؛ هرچیزی که زیر وان بیفتد همانجا می‌ماند و بوی عالی‌ای هم دارد؛ حتی خودشان به تماشای Up می‌نشینند و سپس بدون رضایت پدر داستانش را برای او تعریف می‌کنند. پس سی. مترجم شروع به توصیه‌ی این سیستم به همه‌ی اطرافیانش می‌کند. سپس یک روز وارد حمام می‌شود و پسر ۷ ساله‌اش، پی. را می‌بیند که با چشمان بسته داخل وان نشسته و مِن مِن می‌کند: «چرا من، یک انسان بالغ، باید به هرکدام از این چیزها فکر کنم؟ خب، واقعاً چرا؟» سی. مترجم اندکی حال تهوع دارد – ولی الآن دیگر خیلی دیر شده، اینطور نیست؟

برگردان از روسی توسط مایا وینوکور برگردان از انگلیسی توسط امّیر