رئیس

مرد مسلح سیگاری روشن می‌کند. ناامیدانه نگاهش به غروب آفتاب است که به کوچه‌ی خلوت می‌تابد. او تک و تنهاست در مکانی شبح‌وار، احضار شده تا دستورالعملش را از تبهکاری حرفه‌ای که فقط با نام «رئیس» شناخته می‌شود دریافت کند، اما رئیس اینجا نیست. هیچکس نیست. شبح‌وار است. احساس انگشت‌نما بودن می‌کند. رئیس به خاطر بی‌رحمیش شناخته شده و معروف است. وقتی که دستور یک قتل را می‌دهد، شخصی می‌میرد. مرد مسلح می‌خواهد کسی شاهد اتفاقاتی باشد که در شرف رخ دادن هستند اما پرنده هم در کوچه سر نمی‌زند.

نگاهی سرسری به ساعتش می‌اندازد، ساعتی که هدیه از طرف رئیس است. با صفحه‌ای از طلا رو به رو می‌شود، بدون شماره. احتمالا یک جک: زمان همان پول است. یا شاید، پول همان زمان است؛ بستگی به این دارد که بیشتر به کدام نیاز داری. رئیس مضمون‌گوی بسیار خوبیست. عقربه‌های ساعت مثل تار مو نازک هستند، مثل لبه‌های تیغ ریش تراش دیدنشان سخت است، مخصوصا در این نور تقریبا محو. هست و نیست، درست مثل خود زمان. که شاید اصلا قابل اندازه گیری نیست -- شاید این همان چیزیست که ساعت بدون عقربه دارد می‌گوید. چگونه می‌توان منجلابی که در آن فرو رفته‌ای را اندازه بگیری؟ نمی‌داند چه چیزی باعث این است که ساعت به کارکردن ادامه دهد. باطری داخلش شاید. وقتی باطری تمام شد؟ بهش فکر نکن.

در یکی از ماموریت‌ها، مرد مسلح چند بدبخت و بیچاره را توی شرایط مشابه لت و پار کرده، ولی تعدادشان آنقدرها هم زیاد نبوده. تخصّصش به فنا دادن قربانیان بخت برگشته در ایستگاه‌های قطار و لابی هتل‌ هاست و یا در روز روشن وسط خیابان. خطر دستگیر شدن هم وجود دارد، پس با هیجان بیشتری همراه است. اصلا به همین دلیل گرفتار انجام کارهای کثیف رئیس شد. هیجان به او یادآوری می‌کند که زنده است، زمانی که چیزهای دیگر این حس را به او منتقل نمی‌کنند.

بالای سرش یک لامپ خیابانی روشن می‌شود، یک لامپ زرد رنگ که به مانند لکه‌ایست زیر آسمان کم نور. سپس زنی رد می‌شود. با خودش فکر می‌کند: «تقریبا وقتشه.» این زن توسط رئیس فرستاده شده؟ یا شاید شاهد اوست؟ یا قربانیش؟ مامور اعدامش؟ دست مرد مسلح زیر ژاکتش است، آماده برای بیرون کشیدن هفت تیر ریوولتری که زیر شکمش جاسازی کرده. احتمالا فقط یک زن فاحشه‌ی بی‌گناه باشد که دنبال مشتری می‌گردد، سرگردان در جایی که به او تعلق ندارد. هیچکدام از اینها باعث نمیشد رئیس او را هدف قرار ندهد، یا از او استفاده نکند.

کمین کرده در سایه، سیگار به لب از زن می‌پرسد: «خانوم، دنبال کسی میگردی؟»

زن پاسخ داد: «نمیدونم.» و نگاهی مشتاقانه به او انداخته، سرش را سریعا برمی‌گرداند. این حرکت سیگنالی از طرف زن بود؟ احتمالا باید خودش را سریعا به پشت سطل آشغال‌ها پرت کند. اما مبهوت زن شده بود و میخ‌کوب مانده بود.

زن به آرامی به سمت آخر کوچه حرکت می‌کند، سپس می‌چرخد و بازمی‌گردد به سمت نور. به نظر ترسیده می‌آید، گمشده. به طرز ملموسی آسیب پذیر است. در بالای سرش، چراغ خیابانی به صورت ریتم‌دار نوسان دارد و باعث می‌شود سایه‌ها کشش و ریزش کنند. کشش و ریزش، مانند قلبی که به آرامی می‌تپد. زن زیر چراغ ایستاده و اطرافش را می‌پاید، مشخصا در فکر چیزیست. زیبا نیست اما شیوه‌های شیرین دارد. قلب سخت مرد مسلح نرم می‌شود و دستش را از روی ریوولتر برمی‌دارد.

زمانی که برمیگردد تا دوباره مسیرش را به سمت آخر کوچه پیش بگیرد، مرد مسلح سیگارش را دور انداخته و شروع به قدم زدن با او می‌کند، پا به پای زن قدم برمیدارد. چپ، راست، چپ ... مثل یک رقص است. زن از او می‌پرسد: «داری مسخره‌م میکنی؟» جواب می‌دهد مسخره کردن بلد نیست. در حقیقت، مرد احساس می‌کند در میان یک احساس اساسی گیر افتاده است. بنفش. احساسی که قبل از این تجربه‌اش نکرده بود. انتزاعی، با این حال به صورت عجیب و غریبی شهوانی.

زن می‌گوید: «این کارت هیچ فایده‌ای نداره.»

«آره، میدونم خانوم. ولی انجامش رو دوست دارم. »

به تاریکی آخر کوچه می‌رسند، هنور در حال قدم زدن پا به پای یکدیگرند. به سمت چراغ خیابانی نوسان دار میچرخند. کوچه تقریبا زیر تابش نور چراغ محو شده است. صدای خفاش‌ها از جایی همین دور و بر به گوش می‌رسد. خود زمان هم به نظر متوقف شده می‌آید، حتی با اینکه می‌داند زمان هنوز با زحمت و بی‌وقفه به سمت رویدادهایی کثیف در حال حرکت است. رئیس نقشه‌هایی دارد که هنوز اجرایی نشده اند. بی خیال. فکرش رو هم نکن.

وقتی که رقصشان به پایان می‌رسد شب به طور کامل فرود آمده، کنتراست بین چراغی که زیر آن ایستاده بودند و باقی دنیا در حال افزایش است، از تاریکی فراتر رفته. به زن می‌گوید: خیلی خوب بود. رنگ از صورت زن رفته اما در زیر تابش نور درخشان دیده می‌شود. نگاهی به مرد کرده و سری در تائید تکان می‌دهد. به نظر می‌آید لبخند غمگینانه‌اش می‌گوید:« آره خوب بود، ولی کافی نبود. بود؟» زن به پایین خیره شده و پاهایش را می‌نگرد و در این هنگام سایه‌ای صورتش را پوشانده است. مرد مسلح با خود فکر می‌کند: «ممکنه از پشت بهم خنجر بزنه؟ ولی آیا برای مرد اهمیّتی دارد؟ »

زن به طور ناگهانی دوباره به سمت ته کوچه راه می‌افتد. مرد نگاه او را دنبال می‌کند. «وای، وای.» چیزی در حال حرکت است. دستش، خیلی آرام، داخل ژاکتش فرو می‌رود. زن داد میزند: «مراقب باش!» و خودش را جلوی مرد پرت می‌کند. صدای شلیک گلوله‌ای شنیده شده و زن میان دست‌های مرد رها می‌شود. همانطور که زن را در آغوش گرفته به سمت تاریکی شلیک می‌کند. گلوله‌ها به در و دیوار برخورد می‌کنند. ملتمسانه می‌گوید: «طاقت بیار، عزیزکم!» اما دیگر دیر شده است.

«چرا اینطوری ... چرا ...» زمزمه می‌کند و به آرامی در بغل مرد جان می‌دهد.

قلب مرد دوباره سفت و سخت می‌شود. خشم گوشه‌های چشمانش را فرا گرفته. او دیگر هیچ چیز لعنتی‌یی را درک نمی‌کند.