به خود جوانم

اینقدر گریه نکن. موقع شیر خوردن نوک پستان‌های مادر را گاز نگیر. توی دستشویی جیش کن. دندان در بیاور. با برس مو توی سر برادر کوچک‌ترت نزن. خواندن را یاد بگیر. الف، ب، پ، ت و بقیه حروف الفبا. تمرین کن. با ماژیک مشکی روی بدنت نقاشی نکش و هنگامی که مامان و بابا مهمان دارند لخت جلویشان نگرد. با دخترعمویت راجع به ومپایرها صحبت نکن. کارت اشتراک مجله را نخور. لباس‌هایت را توی وام حمام ننداز. به خودت اعتماد داشته باش.

وقتی که هوا سرد و یخ‌بندان است به برادر کوچکت نگو میلهٔ وسط حیاط را لیس بزند، چرا که انجامش می‌دهد – اگر این ایده را با او در میان نمی‌گذاشتی هرگز به ذهن خودش خطور نمی‌کرد. به پدر و مادرت دروغ نگو که یک کلاس اولی یک شیرکوهی در زمین بازی مدرسه دیده، باعث می‌شوی مدرسه را به حالت تعلیق در بیاورند و معاون مدرسه از ترس زیر میز ضدگلوله‌اش قایم شود طوری که باسنش بیرون بماند. وقتی که پسرها مداد فیلی‌ات را توی یک صندوق پست انداختند گریه نکن. یکی را پیدا کن و به او بگو در مدرسه چه خبر است. بگو «پسرها من را اذیت می‌کنند.» بگو «دماغم خونی شد چون پارکر مرا پرت کرد و خوردم به دیوار.»

به لیلی دروغ نگو که پدر و مادرت بابت اینکه به او پول قرض دادی تا یک تاپ رکابی قرمز بخرد از تو عصبانی شدند، فقط به این خاطر که بابت اینکه سینه‌هایش در آن تاپ خوب دیده می‌شوند به او حسودی می‌کنی. سعی کن از وقت گذراندن با جردن لذت ببری. وقتی از کالج با تو تماس می‌گیرد راجع به چیزهایی جز شکایت از هم‌کلاسی‌ها و دوستانت با او صحبت کن.

نمیر. دلیلی برای مردن وجود ندارد. چرا می‌میری؟ به خودت اطمینان داشته باش. به مرور زمان یاد می‌گیری که نباید بمیری. زنده بودن را دوست خواهی داشت. برمیگردی و به خود جوان‌تر و زنده‌ات نگاه می‌کنی و می‌گویی: «چه دختر زیبایی. حیف که قدر خودش را نمی‌دانست.»

دنبال جردن نرو. مگر جردن با تو چه کرده جز اینکه شب قبل از پروازت به موناکو به تو گفته که می‌خواهد «دوستی‌های دیگر را دنبال کند»، یا به قول خودمان «با زنان دیگر قرار بگذارد». حس می‌کنم اگر زمانی که در پلازا به او برخورد می‌کنی از او عذرخواهی نکنی بهتر است. مثلا، عذرخواهی منجر به پشیمانی می‌شود و میل به دنبال کردن او.

برای پیدا کردن گردنبند آرامش بخشت زمین را سرگردان نگرد. احتمالا جایی بین کفپوش‌های استودیوی کوری افتاده است. البته شاید هم نه، چرا که کفپوش‌ها را همیشه تمیز نگه می‌دارد و تو هم فقط مدت کوتاهی قبل از مرگت او را می‌شناختی. گریه و زاری نکن، طوفان راه نینداز، سطل آشغال‌ها را اینطرف و آنطرف پرتاب نکن و ستون‌ها را نلرزان. می‌دانم که گردنبندی ساده و دوست داشتنی بود و یک طول فریبنده به ترقوه‌هایت می‌داد، ولی مگر نه اینکه قیمتش فقط ۳۰ دلار بود؟ حتی اگر پیدا شود مگر می‌توانی آن را دوباره بپوشی؟

کنار جردن و دوست دخترش دراز نکش و خوابیدنشان را تماشا نکن و نامحسوس تخت‌خوابشان را سرد نکن که مجبور شوند متناوباً برای بستن پنجره از جایشان بلند شوند و با پنجره‌ای بسته روبرو شوند. روی ملحفه‌ها نفس نکش که آن‌ها را با یک یخ‌زدگی عجیب و غریب در تاریکی مواجه کنی. روی زمینشان به خواب نرو طوری که انگار که در خانه پدر و مادرت هستی که بعداً قرار باشد با بوی قهوه و صدای یک پادکست از خواب بیدار شوی.

همانطور که مادرت در ایستگاه قطار منتظر ایستاده و روی تلفن همراهش مجلهٔ تایم را می‌خواند، گوشی را نزدیک صورتش گرفته، چشمانش را نازک کرده و دست دیگرش را زیر کیف سیاهش قرار داده کنار او بایست. در قطار اگر صندلی کناری او خالی بود کنارش بنشین. انگشتانت را میان رشته موهای بلندش بکش تا زمانی که چشمانش را، بدون توجه به اینکه مقاله‌ای که دارد می‌خواند چقدر وحشتناک است، با شادی می‌بندد. وقتی که دوباره مشغول کاشتن گیاه آزالئا شده و مقدار خیلی کمی عرق کرده، چرا که بر خلاف تو معمولاً عرق نمی‌کند، سعی کن اشک نریزی. هیچ فرقی نمی‌کند. و تو هرگز نخواهی دانست که مادرت چه زمانی برایت حس غم و اندوه خواهد داشت.

وقتی که کوری با دوچرخه از روی پل بروکلین رد می‌شود کنارش پرواز خواهی کرد. البته زمانی که دوتا پای سالم داشتی هرگز نمی‌توانستی این کار را بکنی. اشکالی ندارد. روی میز محل کارش می‌نشینی و به دنده‌هایش ضربه‌ای می‌زنی تا جیغ بکشد و همکارانش بچرخند و او را نگاه کنند. روی صندلیش می‌نشینی و پاهایت را چون صدفی دورش حلقه می‌کنی. وقتی که از جایش بلند می‌شود لیز نمی‌خوری و روی زمین نمی‌افتی. در عوض شناور خواهی شد. می‌توانی تا دستشویی مردان دنبالش بروی، اما شاید احساس تنبلی کنی. وقتی که در استودیو مشغول ورزش کردن است در حالی که فقط یک شورت پوشیده و صداهای بلند از خودش در می‌آورد، روی قفسه کتاب‌هایش می‌نشینی و تماشایش می‌کنی. هر شب در بغلش خواهی بود. وقتی که غذا درست می‌کند، چیزهایی که نیاز دارد را به او می‌دهی. مطمئن خواهی شد که اجاق گاز خاموش است. وقتی با خودش فکر می‌کند: «اسم فلان چیز چه بود؟» با بلندترین صدای خیالی جوابش را در استودیو داد خواهی زد. آرزو می‌کنی که کاش می‌توانست صدایت را بشنود، حتی اگر همچنان بگوید که زیادی و الکی عذرخواهی می‌کنی. وقتی که به سمت خانه رانندگی می‌کند روی صندلی شاگرد می‌نشینی، اما، درست در زمان مناسب، به مبل وسط استودیو میپری که به یاد بیاوری دیدن او هنگامی که از درب استودیو وارد می‌شد چه حسی داشت.

و سپس یک روز می‌رسد که متوجه خواهی شد باید بیخیال این فانتزی‌های خیالی بشوی. زمانی که متوجه بشوی، به بالا پرواز خواهی کرد تا به جاودانگی برسی – یا شاید هم پایین؟ یا به کناره‌ها؟ در حال چرخیدنی یا لرزیدن؟ حرکت می‌کنی یا بدون حرکت مانده‌ای؟ بی‌نهایت بزرگ است یا بی‌نهایت ناموجود؟ اصلاً مگر تفاوتی می‌کند؟ و آیا با این موضوع کنار خواهی آمد که به اندازه‌ای به یاد نخواهی آورد که دلت برای همه چیز تنگ شود، برای همه‌شان تنگ شود و برای خودت تنگ شود؟