روی تخت دراز شده، به صدای شر شر باران گوش میدهم. به چتری موهایش فکر میکنم. به خندههای دائمش، به آن گه گداری که هنگام گذر از خیابان دست در دستم حلقه میکند، به درختهای تنومند باغ دلگشا که سالها فقط عاشقی به چشم دیدهاند. به حجرههای باصفای مدرسهی خان که چه رازها در دل خود پنهان دارند. به این فکرم که باید جهانی سازم که جهان شود نامیدش؛ با دلبر.
روی تخت دراز شده
—
by
Leave a Reply