فیروزه حرف از رفتن زیاد میزد. از همان روزهای اول که شناختمش حرف از بار و بندیل جمع کردن و بادبان کشیدن میزد. نگار هم هی میگفت تو همیشه در حال رفتنی و هیچ وقت هم نمیروی. تکلیفمان را روشن نمیکرد که میخواهد برود یا نه، و اگر میخواهد برود، مقصدش کجاست؟ در تعلیق نگهمان داشته بود. میگفت میروم تهران، میروم شهر پدری، میروم اینجا، میروم آنجا، گاهی هم میگفت همینجا میمانم. آن اوایل شاکی میشدیم که کجا از اینجا بهتر، ولی بعد که دیدیم حرف به گوشش نمیرود کم کم عادت کردیم و گفتیم صلاح ملک خویش خسروان دانند. بعد همینطور روزها و ماهها و فصلها از پی هم گذشتند. بهار شد تابستان، تابستان خودش را قل داد تا زمستان و دوباره از نو. تا یک روز آمد و گفت دارد میرود. نه میتوانستیم تعجب کنم و نه نکنیم. سرمان را انداختیم پایین و کمک دادیم راهی شود. موقع رفتن هم گفتیم امید به دیدار مجدد در جایی دیگر و زمانی دیگر. فیروزه میرود، و جایش آخرین کتابی که از او هدیه گرفتیم را میگذاریم گوشهی دلمان که هیچ شباهتی به فیروزهی خودمان ندارد جز خاطرات خوش.
فیروزه حرف از رفتن زیاد میزد
—
by
Leave a Reply