به عنوان یک دختربچه در ایران من عاشق نوروز بودم. اولین روز بهار. تنها زمانی بود که بزرگسالها سرزنده و پر امید به نظر میرسیدند. حتی کجخلقترین اعضای فامیل به طریقی شاداب و سرزنده میشدند و چهرهای صمیمی از خود نشان میدادند که در بقیهی طول سال قابل رویت نبود. مثل فیلم پیله بود، به جز اینکه مردم با به دنیا آمدن بهار جوانتر میشدند، نه بیگانگان.
برای من نوروز به معنای لباس نو پوشیدن و رفتن به خانهی پدربزرگ و مادربزرگها، خاله جان، باقی خالهها، دوستان مامان که مثل خاله بودند، دایی ها و عمه عموها بود. سنت بود که به ترتیب سن و سال به دیدار فامیل برویم. شیرینی میخوردم، چای مینوشیدم و به حرفهای بزرگترها که از آرزوهایشان برای سال جدید میگفتند گوش میکردم. بوی گل سنبل که سنبل نوروز است به تمام سرسراها نفوذ میکرد. (الآن بهتان میگویم، هیچ چیزی برای دوست نداشتن در مورد نوروز وجود ندارد. مثل جاستین ترودو برای تعطیلیهاست.)
در تمام خانهها یک هفت سین وجود داشت. نمایشی رنگارنگ از هفت مورد نمادین که بیانگر سلامت، ثروت و عشق است. یکی از این موارد سبزه بود که بیانگر تولدی دوباره بود. آماده سازی سبزهها قبل از عید با کاشتن دانههای مختلف مانند عدس آغاز میشد و آدم فشاری حس میکرد که کشتش به یک ورقهی ضخیم و سالم از سبزه برای نوروز تبدیل شود. این روزها آموزشش را میتوانید در یوتیوب پیدا کنید ولی زمان ما بعضی از اعضای فامیل برای مهارتشان در کشت سبزهی نوروز توسط همگان تحسین شده بودند. اگر دانهها خیلی زود جوانه میزدند، شما چمن خشک شده داشتید. اگر هم دیر جوانه میزدند، شما تیغههایی نازک از سبزه داشتید که قسمتهایی از آن نیز طاس بود. فشارها زیاد بود.
اما قسمت مورد علاقهی من از هفت سین ماهی قرمز آن بود. نماد زندگی. مثل باقی بچههای ایرانی محروم از حیوان خانگی، ماهی قرمز نزدیکترین جاندار به یک حیوان خانگی بود که میتوانستم داشته باشم. سریال لَسی را دیده بودم و میدانستم که ماهی قرمز جایگزین مناسبی برای یک حیوان خانگی وفادار که اگر در چاه افتادی بیاید و نجاتت بدهد، نبود. با این حال ساعتها را صرف تماشای ماهی کوچک در تنگ میکردم و دعاگویان که صبح روز بعد که بهش سر میزنم روی شکمش شناور نباشد. ماهی قرمز ممکن است نماد زندگی باشد، ولی برای من نماد ناامیدی نیز بود.
ما سال ۵۰ به آمریکا مهاجرت کردیم و خیلی زود متوجه شدیم که تنها ایرانیان شهر بودن برای جشن گرفتن نوروز کافی نبود. پدر و مادر من از همان اول هم زیاد اهل جشن گرفتن نبودند (خب هرکسی یک روزی به دنیا آمده دیگر، نیازی نیست بیش از حد قضیه را بزرگ کنیم). اما چالش اصلی احساس هیجان برای جشن گرفتن بین قرار دندانپزشکی و تمرین بستکبال بود.
اولین روز بهار برای هیچکس در آمریکا اهمیتی نداشت. این لحظهی قابل احترام در فرهنگ ایرانی به معنای واقعی کلمه اینجا هیچ اهمیتی نداشت. هیچ فامیلی برای بازدید نداشتیم، پس نوروز به فقط یکی از عنصرهای ضروریش برایمان تقلیل یافت: تماس با فامیل در ایران. اوایل دهه ۵۰ این کار یک سرمایه گذاری و ریسک بزرگ بود. مادرم که تا صدای خانوادهاش را میشنید زیر گریه میزد که منجر به پیشنهاد کاربردی پدر مهندسم میشد: که او باید قبل از تماس تلفنی گریههایش را بکد تا مجبور نباشیم برای گریه کردن هزینهای پرداخت کنیم. (پیشنهادم به همسران: از اینگونه پیشنهادات اجتناب کنید.)
در اوایل دهه شصت ایرانیان زیادی به آمریکا مهاجرت کردند. با قلبی سرشار از قدردانی به همراه ترس همانطور که سعی میکردند این سرزمین جدید را بپیمایند در حالی که هنوز به قطعاتی از گذشتهشان چسبیده بودند. همراه با خودشان دستور پخت غذا، موسیقی و سنّت آوردند. نوروز برای پدر و مادرم آهسته آهسته به زندگی بازگشت. بنرهایی در سطح لوس آنجلس نصب میشد که برای همه آرزوی یک نوروز خوب را داشت. بعضی از سیاستمداران حتی جشنهایی را برای نوروز ترتیب میدادند. مادرم دوباره شروع به چیدن هفت سین کرد.
سپس سال ۹۶ آمد، و یک شب که در حال غصه خوردن به حال ماهیت عمیقاً چند دستهی این کشور بودم، متوجه موضوعی شدم که پیش از این به آن توجه نکرده بودم. هر گروه از مهاجران چیزی به این کشور افزوده است، و ما ایرانیان اینجا هستیم که به شما نوروز را تقدیم کنیم. تعطیلاتی که فقط و فقط یک چیز از شما میخواهد – که امیدوار باشید. هزاران سال است که پابرجا بوده. هیچ بحث و جدلی در مورد نوروز وجود ندارد. به خاطرش هیچ گروهی از مردم بومی آواره نشدهاند، هیچ جنگی جنگیده نشده، و هیچکس برای این جشن ما جانش را از دست نداده. مگر اینکه زمستان با یک سری افشاگری کثیف در مورد بهار سر و کلهاش پیدا شود، مشکلی خاصی نداریم. در حالی که نوروز ریشه در زرتشتیسم، یکی از نخستین ادیان توحیدی دارد، چه کسی با دینی که شعارش «رفتار نیک، گفتار نیک و پندار نیک» است مخالفت میکند؟
پس آمریکاییها، لطفا یک ایرانی را پیدا کنید و برای یک دقیقه مسائلی که باعث تفرقه بین ما میشود را فراموش کنید. دربارهی نوروز بپرسید. احتمالاً به شما باقلوای خانگی یا شیرینی نخودی تعارف میشود. لطفا شیرینی نخودی را امتحان کنید. ممکن است در ابتدا برایتان عجیب به نظر برسد، ولی مطمئن باشید ترافلهای رام بال شما هم آن اوایل آنقدرها به نظر من جالب نمیآمدند. و در حالی که متعجب هستید که چرا شیرینی نخودیها اینقدر سریع در دهانتان آب میشوند، بگذارید حرف بزنیم. ممکن است شگفتزده شوید از اینکه چقدر بیشتر از آنچه فکر میکردید با هم نقطهی اشتراک داریم. این باید به همهی ما امید بدهد.
به قلم فیروزه جزایری دوما و برگردان امیرمسعود مهرابیان زمستان ۹۶ – مارس ۲۰۱۸
Leave a Reply