امروز بیست و پنجم خرداد نود و هشت است. آفتاب که زد از اتاق بیرون رفتم که قدمی بزنم. توی هال بابا را دیدم که سر جانمازش نشسته بود و دعا میکرد. احتمالاً برای من و آن دو پسر دیگر که خون به دلش کردهاند. صحنهی غمانگیزی بود. بابا یک مسلمان مقید است؛ آدم درستکاری هم. ولی آدمی که در دههی ششم زندگیاش قرار باشد سر نماز صبح بنشیند و دست به دعا بردارد حتماً احساس رضایت زیادی از زندگی ندارد و این غمگینم میکند، آشفتهام میکند. اینقدر آشفته که بعد از آن خواب به چشمم نیامد، لباس پوشیدم و رفتم تا توی شهر گشتی بزنم. آدمهایی را دیدم که سر کوچه و خیابانشان منتظر ایستاده بودند تا احتمالاً سرویس محل کارشان بیاید سوارشان کند و ببردشان. سپورها را دیدم که مشغول جارو کشیدن شهر بودند. متوجه شدم درختهای بلوار جمهوری را هر روز بیشتر و بیشتر دارند قطع میکنند. سربازی هم سر چهارراه در ماشین گشتزنی خوابیده بود.
توی راه به این فکر کردم که چقدر مسیرم تا رسیدن به آن زندگی آرمانی که برای خودم در نظر دارم، و پوچی محض هم اندازه است. یعنی همانقدر که ممکن است در آینده زندگی ایده آلم را بسازم، همانقدر هم ممکن است پوچ پوچ شوم؛ تهی محض. چقدر خودم را نزدیک به هر دو میبینم. کمی تلاش بیشتر لازم است تا به اولی برسم، و کمی بدشانسی خواهد انداختم در دل دومی. احساس ناامنی میکنم. دلم نمیخواهد یک روزی بیاید و من هم مثل بقیهی کسانی که دور و برم هستند حمال دیگران بشوم. یا دوست ندارم در آینده برای در آوردن یک لقمه نان به منظور پر کردن شکم قرار باشد آفتاب نزده از خواب بلند شوم و شال و کلاه کنم و سر خیابان منتظر سرویس شرکت بمانم تا بعد از کلی معطلی بیاید دنبالم از آنطرف هم تا بوق سگ در حال کار کردن باشم. نه اینکه کار کردن این شکلی بد است، نه. اتفاقا شرافت میخواهد و غیرت. ولی خب من آدمی نیستم که زندگی را اینطوری ببینم که به خاطر یک لقمه نان قرار باشد زندگیم را فدا کنم. آدم زندگی نمیکند که کار کند، بلکه کار میکند تا زندگی کند.
من به طرز خودمحورپنداری، خودم را مرجع تشخیص درست و غلط میدانم. و متاسفانه باید بگویم که در حال حاضر، خودم را به هیچ نزدیکتر میبینم تا رسیدن به تعالی. حالا که متوجه این مسئله هستم اگر میخواهم زندگی ایدهآلم را بسازم، که میخواهم، باید با یک برنامه ریزی دقیق و حساب شده شروع کنم به کار روی ایدههایی که سالها در سر دارم و هیچوقت جرئتش را نداشتم که شروعشان کنم. که جهان جایی نیست جز عرصهی نمایش ایدههای آدمیان.
Leave a Reply